خلاصه رمان بینوایان ( معروفترین رمان جهان در قرن 19 )
خلاصه رمان بینوایان
نویسنده ویکتور هوگو
جهت معرفی ویکتور هوگو کلیک کنید
مقدمه :
ويکتور هوگو، شاعر، نمايشنامه و رماننويس فرانسوي در قرن نوزدهم (???? ـ ????) يکي از مشهورترين داستاننويسان رمانتيک اين قرن است.
پدر وي از فرماندهان ارتش ناپلئون بود. ده ساله بود که مادرش از پدرش طلاق گرفت. چند سال بعد با اينکه مادر هوگو ميخواست او وکيل شود اما ويکتور دنبال نويسندگي رفت.
پانزده ساله بود که برخي از اعضاي فرهنگستان فرانسه به اشعار او علاقهمند شدند. چهار سال بعد نيز لويي شانزدهم چنان از نخستين مجموعة اشعارش خوشش آمد که براي او مقرري سالانه برقرار کرد.
هوگو با اينکه شاعر، نمايشنامهنويس و رماننويس بود، و در حدود پنجاه اثر از خود به يادگار گذاشت، اما شايد راز جاودانگياش بيشتر به خاطر رمانهايش به ويژه بينوايان (1862) باشد.
اين رمان که انساندوستي و عشق به فقرا در آن موج ميزند، به خاطر داستان گيرا، شخصيتهاي گوناگون، صحنههاي رنگارنگ و ارائة تصاويري واقعي از بيعدالتي و فقر شايد ـ به قول هوگو ـ تا وقتي فقر در جهان هست، هنوز ميليونها خواننده داشته باشد.
اما اين رمان اهميت ديگري نيز دارد: تاريخ، جغرافيا، روابط اجتماعي و سياسي فرانسه و مردم آن را، ضمن داستاني جذاب و با ريزبيني خاصي تصوير ميکند، آن هم در دورهاي که غير از رسانههاي نوشتاري، رسانة ديگري نبود.
اما اين نقطة قوت در ضمن نقطة ضعف آن نيز هست: هوگو در جاي جاي رمان، داستان را رها ميکند تا اطلاعاتي سياسي، علمي، اخلاقي، جامعهشناختي و... به خواننده بدهد و همين نيز رمان را بيش از حد طولاني کرده است. کوتاه کردن اين رمان که بيش از دو هزار صفحه است، کاري است توانفرسا، اما بيشک هيچ متن خلاصه شدهاي خواننده را از خواندن اين اثر سِترگ بينياز نميکند.
خلاصه رمان بینوایان :
در اکتبر سال 1815 هنگام غروب، مردي چهل ساله و تنومند، با سر و وضعي ژوليده و خاکآلود و توبره بر دوش وارد شهر «دينيه» شد. مرد که لباسي زرد و مو و ريشهايي بلند داشت به شهرداري رفت و بيرون آمد و بعد به غذاخوريِ بهترين مسافرخانة شهر رفت و غذا و جايي براي خواب خواست.
صاحب مسافرخانه از او پرسيد: "پول ميدهيد؟" مرد گفت: "بله پول دارم." اما صاحب مسافرخانه پسرکي را به شهرداري فرستاد و وقتي پسرک برگشت، به مرد گفت نميتواند به او غذا و جا بدهد چون ميداند او کيست، نام او "ژانوالژان" است! ژانوالژان به صاحب مسافرخانه التماس کرد که خسته و گرسنه است، اما فايدهاي نداشت. اين بود که در خيابان اصلي به راه افتاد.
غمگين بود و احساس خفت ميکرد. آن شب به کافة ديگري هم رفت، اما خبر ورود او در شهر پخش شده بود و کسي به او جا و غذا نميداد. ژانوالژان حتي براي گذران شب به زندان شهر هم مراجعه کرد اما فايدهاي نداشت. درِ يکي از خانهها را نيز زد اما صاحبخانه ميخواست با تفنگ او را بکشد. اين بود که بالاخره بعد از پرسههاي زياد از خستگي روي نيمکتي سنگي دراز کشيد. پيرزني که از کليسا بيرون ميآمد پرسيد : چرا اينجا خوابيدي؟ ژانوالژان مشکلش را به او گفت. پيرزن به خانة کوچکي اشاره کرد و گفت : "برو درِ آن خانه را بزن."
درست قبل از اينکه ژانوالژان درِ خانة کوچک اسقف 85 سالة دينيه را بزند، خدمتکار اسقف سر ميز غذا به خواهر اسقف گفت:"موقع خريد براي شام در شهر، از مردم شنيدم که يک فراري خطرناک به شهر آمده. ممکن است اتفاق ناجوري بيفتد. درِ خانه هم هميشه باز است. اگر عاليجناب اجازه بدهند قفلساز را بياورم به همة درها قفل بزنيم."
در همين موقع ژانوالژان در زد. اسقف گفت: "بفرماييد." درِ خانه چارتاق باز شد و ژانوالژان با نگاهي خشن و بيادبانه وارد شد. خدمتکارِ اسقف از ترس ميخواست جيغ بزند. مرد اسمش را گفت و گفت محکوم و نوزده سال در زندان بوده، چهار روز پيش آزاد شده اما هيچکس او را راه نداده. و پرسيد:" اينجا مسافرخانه است؟ پول دارم."
اسقف مثل هميشه به خدمتکارش گفت مهمان دارند. بشقاب نقرهاي بياورد و شمعدانيهاي نقره را روشن کند. از ژانوالژان نيز خواست بنشيند و با آنها غذا بخورد. ژانوالژان باورش نشد. دوباره گفت که او محکوم سابق است و خواست جايي براي خواب در طويله به او بدهند، و باز گفت پول هم دارد. اما اسقف دوباره گفت تختي براي او در نمازخانه آماده کنند. بعد رو به ژانوالژان کرد و گفت: "لازم نيست پولي بدهيد. من کشيش هستم و اينجا مکاني مذهبي است. شما هم خسته و گرسنه و رنجکشيده هستيد. پس قدمتان روي چشم."
ژانوالژان مثل قحطيزدهها شام خورد. بعد از شام وقتي اسقف او را به نمازخانه ميبرد، آنها از اتاق خواب اسقف گذشتند و ژانوالژان خدمتکارِ اسقف را ديد که ظروف نقرهاي را در گنجة بالاي سر اسقف گذاشت. آن شب ژانوالژان براي اولينبار روي تخت خوابيد و زود خوابش برد.
پدر ژانوالژان هَرَسکار بود و هنگامي که ژانوالژان کوچک بود از درخت افتاد و مرد. مادرش نيز در اثر تب مرد. ژانوالژان را خواهرش که هفت پسر و دختر قد و نيمقد داشت بزرگ کرد. ژانوالژان درس نخواند و هرسکار شد. و وقتي 25 سالش بود شوهر خواهرش نيز مُرد و او سرپرست خواهر و بچههاي او شد. او و خواهرش کار ميکردند اما مزد کم آنها کفاف زندگيشان را نميداد. تا اينکه در زمستان سختي او کار پيدا نکرد.
بچههاي خواهرش گرسنه بودند. اين بود که يک شب شيشة يک مغازة نانوايي را شکست و قرص ناني برداشت و فرار کرد. اما نانوا بيدار شد، او را ديد و تعقيب کرد و با دستي خونآلود دستگير کرد. دادگاه، ژان والژان را به پنج سال حبس محکوم کرد. وقتي با غل و زنجير او را ميبستند تا به زندان «تولون» ببرند، گريه ميکرد. در زندان همة گذشتهاش را فراموش کرد. فقط يکبار در زندان شنيد که خواهرش در محلة فقيرنشين «سنسولپيس» با يک بچه کار و زندگي ميکند اما کسي نميدانست بقية بچههاي خواهرش کجا هستند. سال چهارم از زندان فرار کرد اما دوباره دستگير شد و اين بار به سه سال زندان محکوم شد.
در ششمين سال باز فرار کرد که به پنج سال زندان ديگر محکوم شد. در دهمين سال براي سومين بارفرار کرد اما باز دستگير و به سه سال زندان ديگر محکوم شد. وقتي پس از نوزده سال زنداني کشيدن به خاطر دزديدن قرصي نان، بالاخره آزاد شد، افسرده و سنگدل شده بود چون نوزده سال بود که ديگر گريه نکرده بود. البته خواندن و نوشتن را در زندان آموخته بود، چون احساس ميکرد هر چه بيشتر ياد بگيرد کينهاش نسبت به جامعه بيشتر ميشود. به علاوه در زندان با کارهاي طاقتفرسا، قوي و زورمند شده بود و گاه مثل اهرم با پشتش بارهاي سنگين را بلند ميکرد و براي فرار، ياد گرفته بود که به راحتي از ساختماني سه طبقه بالا برود.
... آن شب دو ساعت پس از نيمه شب، ژانوالژان با زنگ ساعت کليسا بيدار شد. بعد از يکي 2 ساعت که با خود کلنجار رفت، بالاخره با احتياط زياد بالاي سر اسقف رفت و از گنجه بشقابهاي نقره را که دويست فرانک ـ دو برابر پولي که در مدت نوزده سال در زندان جمع کرده بود ـ ميارزيد برداشت و به نمازخانه برگشت و از پنجره فرار کرد.
... صبح خدمتکار اسقف وحشتزده به او گفت ميهمانش ظروف نقرهاي را دزديده است. اما اسقف فقط گفت: "ظروف چوبي که هست. در آنها غذا ميخوريم."
... اسقف با خدمتکار و خواهرش صبحانه ميخوردند که در زدند. و لحظهاي بعد پاسبانها در حالي که ژانوالژان را گرفته بودند ظاهر شدند. فرماندة آنها سلام نظامي داد و گفت: "عاليجناب..." و تازه آنجا بود که ژانوالژان فهميد کشيش، در حقيقت اسقف است! اما قبل از اينکه فرماندة پاسبانها گزارش دزدي را بدهد، اسقف جلو آمد و گفت: "آه شما هستيد. پس چرا يادتان رفت شمعدانيها را ببريد؟ "ژانوالژان بهتش زد و پاسبانها که ديدند انگار خود اسقف ظرفهاي نقره را به ژانوالژان داده است ژانوالژان را رها کردند و رفتند. سپس اسقف به ژانوالژان گفت : "يادتان باشد که از اين ظروف استفاده کنيد و آدم درستکاري شويد. ژانوالژان، برادرم، شما ديگر به بدي تعلق نداريد. من روح شما را خريدم و به خدا هديه کردم."
... آن روز ظهر ژانوالژان از شهر بيرون رفت. سرگردان و گرسنه بود. خشمگين بود اما نميدانست از دست کي؟ نميدانست جا خورده يا تحقير شده است. با اين حال غروب آن روز در سهفرسخي آنجا روي تخته سنگي نشسته بود که پسرک شادي نزديکش آمد. پسرکِ نوازنده، سکههايش را بالا ميانداخت و ميگرفت.
اما سکهاي چهلسويي از دستش لغزيد و جلوي پاي ژانوالژان افتاد. ژانوالژان فوري پايش را روي سکة پسرک که بعداً فهميد اسمش "پتيژروه" است گذاشت. پتيژروه زور زد پاي ژانوالژان را کنار بزند اما نتوانست. اين بود که به گريه و التماس افتاد. و وقتي ديد فايدهاي ندارد گريهکنان رفت. چند دقيقه بعد ژانوالژان چشمش به سکه افتاد و به خود لرزيد. از جا پريد و در دشت دنبال پسرک گشت. اسم پسرک را صدا ميزد و ميدويد. به کشيشي رسيد و وقتي فهميد او نميداند پسرک کجاست، به او گفت : "پدر بگوييد مرا دستگير کنند. من دزدم." اما کشيش از ترس فرار کرد. چند دقيقه بعد ژانوالژان براي اولين بار پس از نوزده سال به گريه افتاد.
... «فانتين» از تودة مردم بود. در «مونتروي سورمر» به دنيا آمد و بدون آنکه خانوادهاي داشته باشد، با فقر زندگي کرد و بزرگ شد. از ده سالگي در مزارع کار ميکرد. پانزده ساله بود که به دنبال سرنوشتش به پاريس آمد. اينک دختري شاداب بود و موهايي طلايي و دندانهايي صدفي و چشماني آبي داشت اما آدمي احساساتي و رويايي بود. عاشق دانشجويي هوسران و پولدار به نام «تولوميس» شد که صورتي پرچين وچروک داشت و کمکم داشت موهايش ميريخت.
دو سال بعد يک روز توموليس با فانتين قطع رابطه کرد. فانتين آن روز زار زار گريه کرد چون او همه چيزش را عاشقانه نثار توموليس کرده بود و از او يک بچه داشت. ده ماه بعد وقتي فانتين ديد که ديگر از شدت فقر نميتواند در پاريس بماند و کسي را هم ندارد تا از او کمک بخواهد دختر کوچکش «کوزت» را برداشت تا به شهرش مونتروي سورمر برگردد و کاري پيدا کند. اما ابتدا بايد گناهش را ميپوشاند و بچهاش را پنهان ميکرد. همة لباسها و وسايل زينتياش را فروخت اما قرضهايش را که داد، فقط 80 فرانک برايش ماند.
... وقتي به شهرش ميآمد سر راه در دهکدة «مون فرمي» به مسافرخانهاي رسيد که خانم و آقايي به نام «تنارديه» آن را ميگرداندند. خانم تنارديه زني سرخمو، و سيساله بود. فانتين در بيرون مسافرخانه کنار خانم تنارديه نشست و سر صحبت را با او باز کرد و وقتي ديد دختر سه سالهاش کوزت با دخترهاي کوچک خانم تنارديه بازي ميکند فکري به ذهنش رسيد.
به خانم تنارديه گفت که نميتواند هم دخترش را نگه دارد و هم کار کند و از او خواهش کرد دخترش را برايش نگه دارند تا همراه دختران خانم و آقاي تنارديه: «اَپونين» و «آزلما» بازي کند. آقاي تنارديه که از داخل مسافرخانه به حرفهاي آنها گوش ميکرد، پيشنهاد او را پذيرفت اما شرط گذاشت که ماهي هفت فرانک بگيرد. بهعلاوه بايد پانزده فرانک هم براي مخارج اوليه و پول ششماه را هم پيش ميداد. فانتين پذيرفت و کوزت را پيش آنها گذاشت و گريهکنان رفت. بعد از رفتن او آقاي تنارديه به زنش گفت: "پول بدهي که داشتيم جور شد. تو و دخترهايت تله موش خوبي هستيد."
... تنارديه قبلاً گروهبان ارتش بود ولي از آدمهايي بود که پس از جنگها بين کشتهها و زخميها دنبال غنائم ميگشت. يکبار هم پس از جنگ «واترلو»، موقع برداشتن انگشتر طلايي و خالي کردن جيب سرهنگي مجروح و فرانسوي به نام «پون مرسي» فهميده بود او زنده است. پون مرسي به خاطر اينکه تنارديه او را از زير مردهها و مجروحها درآورده و جانش را نجات داده از او تشکر کرده و نامش را پرسيده بود. تنارديه با غنائمي که از کشتهها و مجروحهاي جنگ واترلو برداشته بود به مونفرمي آمده و با آن پول، اين مسافرخانه را راه انداخته بود.
... تنارديه آدمي بدهکار بود. بعد از اينکه لباسهاي قشنگ کوزت را هم فروخت کمکم احساس کرد دارد به خاطر انسانيت از کوزت نگهداري ميکند. به همين جهت رفتارش با او عوض شد. لباسهاي کهنة بچههايش را تن او کرد و کوزت مثل سگ و گربهها زير ميز غذا ميخورد. تنارديه هنوز يک سال نشده، در نامهاي از مادرکوزت پول ماهانة بيشتري خواست. در سال سوم احساس کرد احتمالاً کوزت دختري نامشروع است و باز هم پول بيشتري خواست که فانتين داد. در سال پنجم کوزت کلفت آنها شد و زن تنارديه دائم کوزت را کتک ميزد. کوزت لاغر و رنگپريده شده بود. از شش صبح تا شب بايد کارهاي مسافرخانه را ميکرد وشب و روز با دستان لاغرش از چشمهاي که يک ربع از مسافرخانه دور بود با سطل آب آشاميدني ميآورد.
... وقتي فانتين پس از دوازده سال به مونتروي سورمر برگشت شهر زادگاهش از نظر صنعتي خيلي عوض شده بود. سه سال قبل از آمدن او، مردي به نام پدر «مادلن» با يک ابتکار: تغيير مواد خام توليد کهربا و شيشة مات، انقلابي در اين صنعت ايجاد کرده و هم خود ثروتمند شده بود و هم براي بسياري، کار با دستمزدهاي خوب ايجاد، و وضع مردم شهر خوب شده بود.
ميگفتند اين مرد ناشناس يک روز غروب توبره بر دوش وارد شهر شده بود و با به خطر انداختن جانش، بچههاي فرماندة پليس را از ساختمان فرمانداري که در آتش ميسوخت نجات داده بود. به همين دليل ديگر کسي نپرسيده بود کيست. آقاي مادلن مردي پنجاه ساله و تنها سرگرمياش مطالعه بود. در کارخانهاش براي همة آدمهاي نيازمند کار داشت و فقط از همه درستکاري ميخواست.
يک کارگاه براي زنان و يک کارگاه براي مردان داشت و سرپرست کارگاه زنان هم پيرزني بود که کشيش معرفي کرده بود. او با اينکه ششصد هزار فرانک ثروت در بانک «لافيت» پاريس داشت اما يک ميليون فرانک براي مردم شهر خرج کرده بود و براي مردم نيازمند بيمارستان، نوانخانه و داروخانه راه انداخته بود.
در سالهاي 1819 و 1820 شاه دو بار به دليل خدمات او به مردم منطقه، او را به عنوان شهردار مونتروي سورمر منصوب کرد اما او نپذيرفت ولي بالاخره به خاطر اصرار و اعتراض مردم، شهردار شد. با وجود اين همچنان زندگي سادهاي داشت و به نيازمندان خدمت ميکرد.
... اما در اين شهر فقط يک نفر از او خوشش نميآمد و او بازرس پليس «ژاور» بود که به مادلن مشکوک بود و فکر ميکرد او محکوم سابق ژانوالژان است. ژاور از خانوادهاي کولي و پدرش نيز خود يکي از محکومان بود. اما چون در جواني فکر ميکرد مردم يا ضد جامعه يا محافظ جامعه هستند، به نيروي پليس پيوست تا از جامعه محافظت کند. در چهل سالگي نيز بازرس پليس شد.
وي در اوايل مدتي در زندانهاي جنوب فرانسه خدمت کرد و آجودان نگهبانان زنداني بود که ژانوالژان چند بار در آن به زندان محکوم شده بود. ژاور قدي بلند، بيني نوکعقابي، چشماني چون چشمان عقاب داشت و هميشه چوب تعليمي همراهش بود. موقع جدي بودن تبديل به سگ نگهبان ميشد. زندگي او در بيداري و نگهباني خلاصه شده بود. گوش به فرمان مقامات بالا و از هرگونه تخلف و نافرماني بيزار بود. و واي به روز خلافکاري که به دستش ميافتاد. حتي پدرش را هم به زندان ميانداخت. براي همين همة خلافکارها از شنيدن نامش وحشت ميکردند.
... بازرس ژاور يک روز شکش نسبت به پدر مادلن بيشتر شد. آن روز پيرمردي به نام «بابا فوشلووان» زير گاري چپشدهاش گير کرده بود و ناله ميکرد. ژاور و مادلن به فاصلة کمي از همديگر به آنجا رسيده بودند. کسي دنبال اهرم رفت اما تا چند دقيقه بعد دندههاي پيرمرد خرد ميشد. اگر گاري و اسب را بدجوري بلند ميکردند پيرمرد ميمرد. کسي بايد با پشتش گاري را بلند ميکرد.
مادلن ميخواست چندين سکه طلا به کسي براي اينکه اين کار را بکند، بدهد اما کسي توان اين کار را نداشت. بالاخره هم خود مادلن زير گاري رفت و فوشلووان را نجات داد. سپس اسب و گاري او را به مبلغ بالايي خريد. اما چون ديگر کار سنگين از فوشلووان برنميآمد، او را پس از معالجه، براي کار به کليسايي در پاريس معرفي کرد. ژاور براي شکش به مادلن دليل داشت : فقط ژانوالژان زور بلند کردن آن گاري را داشت.
... فانتين در کارگاه زنانة کارخانة مادلن کار ميکرد و از ترسش به کسي نگفته بود بچه دارد. اما چون سواد نداشت زنهاي کارگاه فهميدند براي او نامههايي ميرسد و به کسي نامه مينويسد. از طريق نامهنويس نيز بالاخره فهميدند او بچه دارد و يک روز صبح سرپرست کارگاه او را به جرم بدکاره بودن اخراج کرد. فانتين از آن روز کينة مادلن شهردار را به دل گرفت. بابت کرايه و اثاثية خانهاش بدهکار بود و نميتوانست به شهر ديگري برود. اثاثيهاش را فروخت ولي باز هم بدهکار بود. خواست خدمتکار شود اما کسي خدمتکار نميخواست. براي سربازان لباس ميدوخت و پول کمي ميگرفت. ديگر پول ماهانة کوزت را مرتب نميفرستاد. ياد گرفت چطور مثل فقرا صرفهجويي کند ومثلاً بدون روشن کردن شمع، از روشنايي خانة همسايه استفاده کند.
ابتدا خجالت ميکشيد با لباسهايي که به تن داشت به خيابان برود ولي بعد ياد گرفت فکر کند که کسي او را نميبيند. بدهکاريهايش زياد شده بود. تنارديه هم دائم نامه ميفرستاد و پول ميخواست. يک بار که نوشته بود براي لباس زمستان کوزت پول ميخواهد، فانتين به سلماني رفت و موهايش را فروخت. بار ديگر تنارديه نوشته بود کوزت مريض شده و پول براي خريدن دارو ميخواهد. فانتين دو دندان جلويش را نيز به دندانسازي که قبلاً گفته بود آنها را ميخرد فروخت و پول را فرستاد.
اما کوزت مريض نبود. فانتين براي اينکه خود را درآينه نبيند، آينهاش را دور انداخت. او مادلن را باعث بدبختياش ميدانست و روز به روز بيشتر از او متنفر ميشد. طلبکارها رهايش نميکردند و خياط هم دستمزدش را کم کرده بود. تنارديه هم برايش نوشت اگر برايش صد فرانک بابت بدهکاريهايش نفرستد کوزت را در سرما از خانه بيرون ميکند. فانتين فکر کرد: «صد فرانک! به من روزي چند سو پول ميدهند.» ديگر چارهاي نداشت.
... چندي بعد يک بار که جلوي کافهاي قدم ميزد جوان خوشگذراني براي شوخي با او مشتي برف از پشت در لباسش انداخت. فانتين مثل ماده پلنگي خشمگين ناخنهايش را در صورت مرد فرو کرد و به او فحش داد. جمعيت جمع شد.
اما فانتين با ديدن ژاور رنگش پريد و زبانش بند آمد. ژاور با عصبانيت فانتين را به تالار ادارة پليس برد. سپس او را به شش ماه زندان محکوم کرد و دستور داد او را به زندان ببرند. فانتين لرزيد و به خاطر کوزت به التماس افتاد. ژاور گفت: «بس است. ديگر حتي خود خدا هم نميتواند برايت کاري کند.» اما قبل از اينکه سربازها فانتين را ببرند مادلن که کمي قبل بيصدا وارد تالار شده بود گفت، دست نگه دارند.
ژاور گفت: «چه گفتيد آقاي شهردار؟» فانتين که فهميد آن مرد، شهردار مادلن است جلو رفت و گفت: «توي سگ باعث همة اينها هستي. به خاطر حرفهاي چند تا زن مرا از کارخانه بيرون کردي» و به صورت مادلن تف انداخت. اما شهردار گفت: «اين زن را آزاد کنيد.» ژاور گفت: «نميشود.» شهردار گفت که خود او شاهد ماجرا بوده و فانتين بيگناه است و چون موضوع در صلاحيت پليس شهرداري است فانتين بايد آزاد شود. ژاور با عصبانيت تعظيمي کرد و رفت. ژانوالژان به فانتين گفت که چرا وقتي شما را از کارخانه بيرون کردند پيش من نيامديد؟ فانتين به گريه افتاد و از ضعف و بيماري از حال رفت.
... به دستور آقاي مادلن، فانتين تحت درمان قرارگرفت و خواهري روحاني پرستار شبانهروز او شد. مادلن دربارة فانتين تحقيق کرد و همه چيز را فهميد. براي تنارديه نيز به جاي 120 فرانک بدهکاري فانتين، 300 فرانک فرستاد و براي آنها نوشت مادر کوزت مريض است و او را فوري بفرستند.
اما تنارديه صورتحساب 500 فرانکي براي مادلن فرستاد. مادلن سيصد فرانک ديگر براي تنارديه فرستاد اما تنارديه که طمعش زياد شده بود باز کوزت را نفرستاد. حال فانتين روز به روز بدتر ميشد و براي ديدن دخترش بيتابي ميکرد. مادلن تصميم گرفت خود برود و کوزت را بياورد. به همين دليل نامهاي به امضاي فانتين گرفت تا کوزت را تحويل او بدهند، اما به خاطر اتفاقي نتوانست برود. روز بعد بازرس ژاور به دفتر مادلن آمد و از شهردار خواست دستور دهد او را اخراج کنند و گفت: «من جرمي نسبت به مقام شهردار مرتکب شدهام.
در اثر عصبانيت به مقامات گزارش داده بودم که شما همان محکوم فراري ژانوالژان هستيد. اما رئيس پليس برايم نوشت که ديوانه شدهام چون ژانوالژان به خاطر دزديدن سيب از باغي دستگير شده است. من هم رفتم و او را ديدم و با اينکه مرد ادعا ميکرد شانماتيو است او را شناختم. ضمناً غروب فردا هم در دادگاهي در آراس محاکمه ميشود براي همين قرار است براي شهادت در دادگاه فردا به آراس بروم. قرار است سه نفر از همبندهاي ژانوالژان هم که او را شناختهاند، در آنجا شهادت بدهند.» مادلن ميخواست ژاور را مرخص کند اما در برابر اصرار او براي مجازات، قول داد به موضوع رسيدگي کند.
... عصر مادلن بهترين کالسکه را کرايه کرد تا صبح زود به دادگاه آراس که در بيست فرسخي آنجا بود برود و خود را معرفي کند تا مردي را که به ناحق ژانوالژان معرفي شده بود آزاد کند. اما شب تا صبح خوابش نبرد و در اثر فشار روحي زياد، همة موهايش سپيد شد.
چرا که تا صبح مردد و با وجدانش در کشمکش بود. فکر ميکرد اگر خود را معرفي کند کارخانه و خدماتي که او به فقراي شهر ميدهد چه خواهد شد و آيا اين همه فعاليتهاي خير او مهمتر از نجات جان يک انسان نيست؟ و تازه فانتين و کوزت چه ميشدند؟ اما بالاخره سپيدة صبح سوار بر کالسکة تيزرو با تمام سرعت به طرف آراس رفت. با وجود اين، ساعت هشت شب به آراس رسيد. فکر کرد دادگاه تمام شده است اما به محل دادگاه که رسيد فهميد هنوز دادگاه به خاطر طول کشيدن دادگاه قبلي ادامه دارد.
در دادگاه جا نبود اما وقتي عنوانش را گفت او را با احترام به جاي مخصوص مقامات در پشت سر قاضي راهنمايي کردند. دادگاه داشت شانماتيو را نه فقط به خاطر سيبدزدي، بلکه به خاطر سرقت مسلحانه در هشت سال پيش از پسرکي به نام پتيژروه و دزدي از خانة اسقف محاکمه ميکرد و ممکن بود حتي او را به اعدام محکوم کند. مادلن يا همان ژانوالژان از دادگاه اجازه گرفت و گفت که او ژانوالژان واقعي است، اما همه فکر کردند شهردار مادلن ديوانه شده است. اين بود که ژانوالژان خطاب به سه همبند سابقش در زندان، نشانيهايي را داد که جز ژانوالژان و آنها کسي نميدانست. بعد هم به دادگاه گفت چون چند کاري را بايد انجام دهد ميرود اما آقاي دادستان جاي او را ميداند و ميتواند دستور دهند او را دستگير کنند.
... شانماتيو آزاد شد، اما روز بعد وقتي ژانوالژان به مونتروي سورمر برگشت و بالاي سر تخت فانتين که منتظر کوزت بود رفت، بازرس ژاور در حالي که از خشم ميلرزيد براي دستگيرياش وارد اتاق شد. فانتين از ديدن ژاور رنگش پريد. داد زد:«آقاي شهردار نجاتم بدهيد!»
مادلن گفت:«راحت باشيد. او به خاطر شما اينجا نيامده.» ژاور گفت: «خفه شو زنيکه بيحيا. اين يک دزد است نه شهردار.» ژانوالژان خواست از ژاور سه روز مهلت بگيرد تا برود و دختر فانتين را پيش او بياورد. اما ژاور به او خنديد و مسخرهاش کرد. فانتين که اين صحنه را ديد شوکه شد و جان داد. سپس ژاور ژانوالژان را به زندان شهر برد. با اينکه دستگيري مادلن ابتدا در شهر سر و صدا به پا کرد اما مردم خيلي زود موضوع را فراموش کردند.
... با وجود اين ژانوالژان شب از زندان فرار کرد و به خانهاش برگشت. نامهاي به کشيش نوشت تا پس از پرداخت بدهيهايش و تدفين فانتين، بقية اموالش را به فقرا بدهد. سپس همان شب به طرف پاريس حرکت کرد. در پاريس نيز به بانک لافيت رفت و ششصد هزار فرانک خود را گرفت و جايي پنهان کرد. اما هنگامي که ميخواست با کالسکه به دهکدة مونفر ميبرود و کوزت را از تنارديه بگيرد، دوباره دستگير شد. اين بار او را به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم کردند و به زندان تولون بردند.
در تولون از زندانيها کارهاي سخت ميکشيدند. يک روز هنگامي که در بين محکومان در عرشة يک کشتي نظامي کار ميکرد يک نظامي نيروي دريايي در بالاي دکل دچار حادثه شد و ژانوالژان اجازه گرفت تا جان او را نجات دهد. اما بعد از نجات او، خودش را در دريا انداخت و فرار کرد. با اين حال همه فکر کردند او در آب افتاده و غرق شده است و روزنامهها هم همين را نوشتند.
... ژانوالژان درست شب کريسمس به نزديکيهاي ده مونفرمي رسيد. هنگامي که در تاريکي شب در جنگل به طرف مسافرخانة تنارديه ميرفت، به دخترک وحشتزده و لاغري برخورد که با دستان يخزدهاش سطل بزرگي را که از خودش بزرگتر بود و با آن از چشمه آب آورده بود، به زور به همان مسافرخانهاي که در آن کلفتي مي کرد ميبرد. سطل را از او گرفت. در راه نيز فهميد دخترک هشت سالة لاغر و رنگپريده که لباسهاي پاره پوره داشت همان کوزت است.
بازار کريسمس هنوز باز بود. به در مسافرخانه که رسيدند دخترک از او خواهش کرد سطل را بدهد وگرنه خانمش، تنارديه کتکش خواهد زد. با ورود او ناسزاهاي خانم تنارديه شروع شد. اما با ديدن ژانوالژان که اتاق ميخواست رفتارش فوري عوض شد. چند لحظه بعد خانم تنارديه ميخواست کوزت را که يادش رفته بود نان بگيرد و پول نان را هم گم کرده بود به باد کتک بگيرد اما ژانوالژان به دروغ گفت او پول را پيدا کرده است. و سکهاي به خانم تنارديه داد. کمي بعد خانم تنارديه باز ميخواست کوزت را به خاطر کار نکردن کتک بزند و اين بار ژانوالژان پنج فرانک به خانم تنارديه داد تا آن شب کوزت به جاي کار، براي خودش بازي کند.
اما خانم تنارديه دستبردار نبود. کمي بعد دوباره سراغ کوزت آمد تا او را به خاطر بازي با عروسک دخترانش اَپونين و اَزلما کتک بزند. اين بار ژانوالژان بيرون رفت و عروسکي قد خود کوزت به سي فرانک خريد و به کوزت داد. آقا و خانم تنارديه خشکشان زده بود. حدس زدند که مرد پولدار است و رفتارشان با کوزت عوض شد. روز بعد ژانوالژان رو به آقا و خانم تنارديه که ميگفتند با همة نداري، مجبورند مخارج کوزت را هم که مادرش مرده بدهند، پيشنهاد کرد کوزت را به او بدهند.
حتي حاضر شد 1500 فرانک به تنارديه که به دروغ گفت تا حالا خيلي خرجش کرده بدهد به شرطي که اسم و نشاني او را نپرسد. تنارديه قبول کرد اما بعد از رفتن کوزت و ژانوالژان پشيمان شد و آنها را تعقيب کرد و ميخواست پول بيشتري از ژانوالژان بگيرد که ژانوالژان با خشم او را مجبور کرد برگردد. ژانوالژان با کوزت به پاريس رفت و در آپارتماني اجارهاي زندگي تازهاي را شروع کرد.
در اين هنگام ژانوالژان که تاکنون هميشه تنها بود و هرگز پدر، عاشق، شوهر يا دوست کسي نشده بود براي نخستين بار عشق پدري را نسبت به کوزت با تمام وجود حس کرد.
... اما تقدير چنين بود که روي آسايش نبيند. ژاور به ادارة پليس پاريس کمک کرده بود ژانوالژان را دستگير کنند. براي همين معاون پليس پاريس از او خوشش آمده بود و او را براي خدمت به پاريس آورده بود. مدتي بعد ژاور تصادفاً به گزارشي از پليس در بارة شکايت مسافرخانهداري از شخصي ناشناس در دهکدة مونفرمي که دختري به نام کوزت را دزديده بود برخورد. ژاور ميدانست مادر دختر کيست، و چون قبلاً پليس ژانوالژان را هنگام سوار شدن به کالسکهاي که به اين دهکده ميرفت دستگير کرده بود، شک کرد که نکند ژانوالژان هنوز زنده باشد.
چندي بعد از طريق خبرچينهاي پليس شنيد که در خانهاي در پاريس آدم عجيبي زندگي ميکند، که کسي اسمش را نميداند اما دخترِ هشت سالة همراهش ميگفت از مونفرمي آمدهاند. ژاور از طريق پيرزن سرايدار ساختمان ژان والژان نيز فهميد که مرد گفته سرمايهگذار ورشکستهاي است که اينک با سود پولش زندگي ميکند. همين پيرزن گفت که او فقط شبها بيرون ميرود و يک بار اسکناسي 1000 فرانکي به او داده تا خرد کند.
ژاور يک بار جاي گداي جلوي کليسا که خبرچين پليس بود و ژانوالژان هر شب به او صدقه ميداد نشست تا چهرهي مرد را ببيند. اما قيافة ژانوالژان را خوب نديد. ژانوالژان نيز چهرة ژاور رابه طور مبهم ديد اگر چه مطمئن نبود که گدا همان ژاور است. ژاور خانهاي در ساختمان ژانوالژان اجاره کرد اما يک بار که در راهرو بود ژانوالژان او را از سوراخ کليد ديد.
روز بعد ژانوالژان همراه با کوزت از خانه فرار کرد ولي ژاور که با چند پليس خانه را زير نظر داشت او را تعقيب کرد. ژاور نميتوانست فوري ژانوالژان را دستگير کند. چون به خاطر ظاهر غلطانداز ژانوالژان هنوز شک داشت مرد همان ژانوالژان است. به علاوه چون بعضي از دستگيريهاي خودسرانه در آن ايام در مجلس و مطبوعات آزاد جنجال به پا کرده بود ميترسيد که مرد را اشتباهي دستگير کند.
از طرف ديگر به خاطر اينکه دستگيري محکومي فراري موفقيت بزرگي بود ميخواست سر صبر و مثل گربهاي که با موش بازي ميکند او را دستگير کند و اين موفقيت را با کس ديگري در ادارة پليس تقسيم نکند. ثالثاً وقتي موقع تعقيب ديد که رفتار مرد مشکوک است فکر کرد شايد پيرمرد رئيس دزدها است و اگر او را ديرتر دستگير کند بتواند همدستانش را هم بشناسد.
ژانوالژان که متوجه شده بود او را تعقيب ميکنند به آن طرف رودخانه رفت اما بعد ازگذشتن از چند خيابان و کوچه، در انتهاي کوچة بنبستي گير کرد. او در زندان بالارفتن از هر ديوار راستي را به خوبي ياد گرفته بود اما مشکل کوزت بود. طنابي را که با آن فانوسهاي گازسوز تيرکها را بالا و پايين ميکشيدند بريد و به کوزت گفت خانم تنارديه آمده او را ببرد و او نبايد سرو صدا کند. سپس کراواتش را دور بدن کوزت و يک سر طناب را نيز به کراوات بست و از ديواري که ظاهراً ديوار باغي بود بالا رفت. به بالاي ديوار که رسيد کوزت را نيز بالا کشيد.
سپس هنگامي که فرياد گشتيها و پليسها را ميشنيد کمکم از شيب بام به پايين سر خورد و در پايين آن، به حياط وسيعي که شبيه باغي غمانگيز بود پريد. در حياط صداي سرودي مذهبي ميآمد : آنجا صومعة خواهران روحاني بود. کمي بعد ژانوالژان در تاريکي شب پيرمرد باغبان لنگي را ديد که زنگولهاي به پا داشت. پيش او رفت و از او کمک خواست اما ناگهان فهميد پيرمرد باغبان همان بابا فوشلووان است که او چند سال پيش جانش را در زير گاري نجات داده و براي کار به آن صومعه فرستاده بود. در آن صومعه هيچ مردي به جز بابا فوشلووان نبود براي همين خواهران روحاني از بابا فوشلووان خواسته بودند زنگوله به پايش ببندد تا از رفت و آمد او باخبر شوند.
... بابا فوشلوان که خانهاش در باغ بود به ژانوالژان و کوزت جا داد. ژاور نيز سپيدة صبح دمغ و ناراحت به ادارة پليس برگشت. فوشلووان نميدانست ژانوالژان يا به قول او پدر مادلن چه کرده اما ژانوالژان جان او را نجات داده بود و همين براي او کافي بود تا به او کمک کند. براي همين چند روز بعد پيش خانم رئيس صومعه رفت و گفت که چون پير شده است و کار صومعه زياد و سخت است ميخواهد برادر پيرش را که باغباني ماهر است و نوة دخترياش نيز با او زندگي ميکند پيش خودش بياورد تا به او کمک کند. خواهر روحاني صومعه نيز پذيرفت. به زودي ژانوالژان کوزت را نيز درمدرسة شبانهروزي خواهران روحاني گذاشت تا درس بخواند.
... ماريوس کوچک و خوشگل، نوة دختري آقاي «ژيونورمان» بود. ژيونورمان از بورژواهاي سلطنت طلب و اصيل قرن نوزدهم بود که از ناپلئون، انقلاب کبير فرانسه، جمهوري و انقلابيها بيزار بود. وي پيرمرد متکبر، شاد و شنگول و سابقاً عاشق پيشه و عصبي بود که حتي هنوز هم گاهي پيردختر پنجاه ساله و پولدارش را که با او زندگي ميکرد با عصا ميزد. وي که سنش از نود گذشته ولي هنوز دندانهايش سالم بود و موهايش نريخته بود، ورشکست شده بود و اينک با سود ساليانهاي که داشت زندگي ميکرد.
او دو دختر داشت: از زن اولش دختري داشت که پنجاه سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از زن دومش دختري رمانتيک داشت که با مردي قهرمان ازدواج کرد: سرهنگ «پونمرسي» يکي از فرماندهان ناپلئون که نشان لژيون دونور را به خاطر شجاعتهاي بينظيرش در جنگها از ناپلئون گرفته بود. براي همين هم پيرمرد از همان ابتدا با اين ازدواج مخالف بود و حتي بعدها نيز حاضر نبود ريخت داماد به قول خودش قداره بند و راهزنش را که قبلاً از مريدان ناپلئون بود، ببيند.
اين بود که بعد از مرگ دختر دومش در سيسالگي، با دامادش شرط کرد که اگر ميخواهد ماريوس از ارث او و پيردختر ديگرش (که ارث زيادي از فاميل مادرش برده بود و تنها وارثش ماريوس بود) محروم نشود بايد ديگر هرگز او را نبيند. سرهنگ پونمرسي هم براي سعادت پسرش در آينده اين شرط را پذيرفت و ماريوس از زمان نوزادي پيش ژيونورمان و خالة بزرگِ خود بود. از آن موقع نه تنها ماريوس پدرش را نديد بلکه حتي آقاي ژيونورمان نامههاي سالي يک بار پدرش را نيز به او نميداد.
... هنگامي که آقاي ژيونورمان به محافل اشرافي و سلطنتطلب ميرفت همه از زيبايي ماريوس هفت ساله تعريف ميکردند اما به پدر او، انقلاب فرانسه و ناپلئون بد و بيراه ميگفتند. ماريوس چيزي از پدرش نميدانست و فقط به دليل حرفهايي که در محافل پشت پدرش ميگفتند از داشتن چنين پدري خجالت ميکشيد. از سوي ديگر در همان موقع، پدر پنجاه سالة ماريوس يعني سرهنگ سابق ژرژ پونمرسي که پس از بازگشت سلطنت مغبوض و منتظر خدمت شده بود، در شهر ورنون در گوشة عزلت و تنهايي باغباني ميکرد. اما يکشنبهها به پاريس ميآمد و در کليسايي که ماريوس کوچولو با خالهاش ميرفت ماريوس را از دور ميديد و اشک ميريخت.
... در همان کليسايي که ماريوس کوچولو ميرفت پيرمردي به نام «مابوف» ـ که سرپرست کليسا و برادرش نيز کشيش شهر ورنون بود ـ اتفاقاً سرهنگ پونمرسي را هنگام اشک ريختن ديده بود. با او آشنا شده و بعدها با برادرش در ورنون پيش او رفته و ماجراي او را شنيده بود. همين پيرمرد نيز بعداً اتفاقي با ماريوس آشنا شد.
... ماريوس پيش معلم سرخانه درس خواند و بعد به دبيرستان و بالأخره به دانشگاه رفت تا حقوق بخواند. در اين هنگام او نيز سلطنتطلبي متعصب بود. هنگامي که هجده سال داشت يک روز آقاي ژيونورمان نامهاي از پدرش به او داد که نوشته بود به زودي ميميرد و خواسته بود ماريوس را براي آخرينبار ببيند. ماريوس به ورنون رفت تا پدري را که هرگز نديده بود و احساسي نسبت به او نداشت ببيند. اما هنگامي به خانة پدرش رسيد که او مرده بود. پدرش فقط براي او وصيتنامهاي نوشته بود و در آن ضمن اينکه عنوان «بارون»ياش را به پسرش داده بود نوشته بود که در جنگ واترلو گروهباني به نام تنارديه جانش را نجات داده و او احتمالاً در مونفرمي مسافرخانهاي دارد. پسرش نيز بايد هر کاري از دستش ميآيد براي تنارديه بکند.
... ماريوس بعد از تدفين پدرش به پاريس برگشت و تحصيلاتش را از سرگرفت. اما يک روز که باز به همان کليساي دوران کودکياش رفته بود اتفاقاً به آقاي مابوف سرپرست کليسا برخورد. او جاي آقاي مابوف را در کليسا اشتباهي اشغال کرده بود. آقاي مابوف به او گفت آنجا براي او مقدس و مهم است چون هر بار پيرمردي در آنجا ميآمده و پسرش را از دور ميديده و اشک ميريخته است.
وقتي آقاي مابوف مرد را بيشتر معرفي کرد ماريوس فهميد آن مرد پدرش بوده است و اين آگاهي انقلابي در او به وجود آورد. از آن به بعد هر چه بيشتر دربارة پدرش تحقيق کرد و تاريخ را خواند بيشتر شيفتة پدرقهرمانش، ناپلئون و انقلاب فرانسه شد. به علاوه براي خودش کارت ويزيتي به نام بارون ماريوس پونمرسي چاپ کرد. چند بارهم سر قبر پدرش رفت و بعد دنبال تنارديه گشت تا به وصيت پدرش عمل کند اما او را پيدا نکرد.
... آقاي ژيونورمان و خالهاش تغيير رفتار ماريوس را ميديدند اما فکر ميکردند او عاشق دختري شده است. ولي بعد يک روز کارتهاي ويزيت او و وصيتنامة پدر ماريوس را در جيبهايش پيدا کردند. بين پيرمرد و ماريوس جر و بحث تندي شد. آقاي ژيونورمان به ناپلئون و انقلاب فرانسه و پدرماريوس ناسزا گفت و ماريوس به بوربونها و لويي هجدهم. سپس پيرمرد گفت: «بسيار خوب. باروني مثل شما و بورژوايي مثل من نميتوانند زير يک سقف زندگي کنند. گم شو از خانه برو.» و ماريوس نيز با سي فرانک و چند دست لباسش از خانه به طرف دانشکدهاش رفت.
... ماريوس در محوطة ميدان سن ميشل سوار بر کالسکه ميگشت و سرگردان بود که دو نفر از دانشجويان انجمن انقلابي آ.ب.س او را ديدند و يکي از آنها ـ کورفراک ـ او را به خانهاش برد.
ماريوس در ميان افراد انجمن کمکم شيفتگياش نسبت به ناپلئون کمتر شد اما زياد هم از عقائد جمهوريخواهي دانشجويان انجمن آ.ب.س پيروي نميکرد. در اين دوران زندگي به او سخت ميگذشت. مجبور شد ساعت طلايش را بفروشد. با اينکه لباسهايش پاره بود و گاهي گرسنگي ميکشيد ششصد فرانک پولي را هم که خالهاش براي او فرستاده بود با غرور تمام برگرداند. کمکم دريک کتابفروشي کاري گير آورد و براي ناشران و مجلات چيزهايي را ترجمه ميکرد و درآمدي به دست ميآورد.
... اينک سه سال بود که پدربزرگش را ترک کرده بود اما بعد از رفتن او چشم پدربزرگش به در بود تا باز نوة عزيزش را که ميپرستيد، ببيند. اما چون مغرور بود ميخواست ماريوس بيايد وشخصاً به پايش بيفتد. از طرف ديگر ماريوس نيز حاضر نبود پيش کسي که به پدرش توهين کرده برود.
... چندي بعد ماريوس اتاقي در ساختماني اجاره کرد. يک روز نيز از طريق زن سرايدار فهميد همساية ديوار به ديوارش، خانوادة فقيري است که نميتواند اجارهاش را بپردازد و او پنهاني اجارة آنها را پرداخت تا آنها را بيرون نکنند. اين خانواده دو دختر داشت و ماريوس به طور اتفاقي فهميد آنها از راه نامهنگاري با اسامي مستعار به اين و آن، گدايي ميکنند. حتي يک بار وقتي دختر بزرگ و لاغر و پابرهنة خانواده: اَپونين، که در اثر فقر و بدبختي قيافهاش شبيه پيرزنها بود و لاتي حرف ميزد به اتاقش سر زد تا نامة پدرش را به ماريوس بدهد و پولي از او گدايي کند با او نيز آشنا شد. اما از حرفهاي دخترک که حتي اسم ماريوس را ميدانست معلوم بود که عاشق ماريوس شده است.
... ماريوس اينک جواني زيبا با موهاي مشکي پرپشت بود اما با اينکه دخترها او را به هم نشان ميدادند او خجالتي بود و از آنها فرار ميکرد. يکي از سرگرميهاي ماريوس قدم زدن در پارک لوگزامبورگ بود. ماريوس در آنجا هر روز دختر چهارده ساله و تقريباً زشتي را که لباس دختران مدارس مذهبي را به تن داشت همراه با پيرمرد موسفيد و هيکلداري ميديد که روي نيمکت نشسته بودند و با هم حرف ميزدند. ماريوس تصادفاً و بدون آنکه بداند چرا، شش ماهي براي پيادهروي به پارک لوگزامبورگ نرفت اما بعد که به پارک رفت باز آن پيرمرد و دختر را ديد با وجود اين دختر در اين مدت چنان چهره و لباسهايش عوض و زيبا شده بود که ماريوس بياختيار شيفته و عاشقش شد. دختر نيز از طرز نگاه او اين را فهميد اما علاقة خود را به ماريوس از ترس پيرمرد همراهش بروز نداد.
... اين پيرمرد ژانوالژان، و دختر همان کوزت بود. ژانوالژان بعد از چند سال زندگي در صومعه به بهانة مرگ بابا فوشلووان و نيز ارثي که به او رسيده پنج هزار فرانک بابت مخارج 5 سال تحصيل کوزت به صومعه داده و با خواهران روحاني خداحافظي کرده بود.
چرا که نميخواست با ماندنش در آنجا زندگي آيندة کوزت نابود شود. ولي براي اينکه اشتباه دفعه قبل را تکرار نکند يک خانة ويلايي و دو آپارتمان ديگر نيز در سه نقطة شهر اجاره کرده بود تا هر گاه مشکلي پيش آمد بتواند فوري خانهاش را عوض کند. به علاوه براي اينکه يک جا ساکن نباشد هر چند وقت در يکي از اين خانهها زندگي ميکرد.
اما در مدتي که درصومعه بود و پس از آن، فقط از يک چيز نتوانسته بود فرار کند و آن عضويت اجباري در گارد ملي بود. والژان با وجود اينکه سنش بالا و از خدمت معاف بود اما چون شناسنامه نداشت پذيرفته بود که سالي دو، سه بار لباس فرم بپوشد و در مراسم رسمي ارتش شرکت کند.
... ماريوس از آن روز به بعد هر روز لباسهاي نويش را ميپوشيد وبراي ديدن کوزت به پارک لوگزامبورگ ميرفت. اما ژان والژان کمکم از تغيير سر و وضع او، نگاههاي معنيدارش و اينکه هربار ژانوالژان و کوزت ميرفتند او نيز پارک را ترک ميکرد متوجه نگاههاي خاص ماريوس به کوزت شد. حتي بعداً فهميد ماريوس آنها را تا ساختمانشان تعقيب کرده و از سرايدارشان چيزهايي پرسيده است. به همين دليل فوري همراه با کوزت خانهاش را عوض کرد و به خانة ويلايي ديگر در نقطة ديگر پاريس که باغي متروک در جلوي آن بود و دو در و دو ساختمان مجزا داشت نقل مکان کرد. به علاوه ديگر با کوزت به پارک لوگزامبورگ نرفت.
... ماريوس افسرده و ناراحت شده بود اما هر چه کرد نتوانست نشاني کوزت را به دست آورد. آنها غيبشان زده بود.
... چندي بعد در يک روز زمستان، وقتي در اتاقش بود به طور اتفاقي حرفهاي خانوادة فقير ديوار به ديوارش را شنيد و وقتي از سوراخي در تيغة بين دو اتاق نگاه کرد فهميد خانوادة فقير همسايه او به پيرمرد نيکوکار و ثروتمندي نامهاي نوشتهاند و قرار است آن پيرمرد به خانة آنها بيايد و به خانوادة آنها کمک کند.
... پيرمرد نيکوکار با دختري جوان آمد. دختر همان کوزت بود! پيرمرد نيکوکار يعني ژانوالژان نيز وقتي وضع زندگي رقتبار خانوادة فقير همساية ماريوس را ديد قول داد که عصر با کمکهاي بيشتري بيايد و رفت. ماريوس باز هم از اتاقش به حرف هاي همسايهاش گوش داد و رفتار آنها را از سوراخ ديوار نگاه کرد. ناگهان از حرف و کارهاي آنها فهميد که آنها پيرمرد نيکوکار را ميشناسند و قصد دارند پيرمرد يعني پدر زن احتمالي او در آينده را، عصر در آن خانه با همدستي چند دزد و خلافکار ديگر گروگان گرفته و با تهديد از او پول گزافي بگيرند.
فوري يواشکي به ادارة پليس رفت و موضوع را با بازرس ژاور در ميان گذاشت. ژاور آن ساختمان را ميشناخت. کليد در ساختمان را از ماريوس گرفت و به او دو تپانچة پر داد. سپس از او خواست دوباره به خانه برگردد و وانمود کند در خانه نيست اما گوش به زنگ باشد تا به محض اينکه همسايهاش و دزدان خواستند کاري بکنند با تپانچهها چند تير هوايي شليک کند تا او و پليسها به خانه حمله کنند و دزدان را دستگير کنند.
... ماريوس به خانهاش برگشت. پيرمرد نيز عصر با پول خوبي آمد و پول را به همساية فقير او داد اما ناگهان رفتار همساية فقيرش با ژانوالژان عوض شد و با کمک همدستانش ژانوالژان را گرفتند و بستند. سپس بين ژانوالژان و همسايهاش صحبتهايي رد و بدل شد که ماريوس فهميد همساية فقير او در واقع همان تنارديه است!
به همين دليل دچار ترديد شد. نميدانست که بايد به وصيت پدرش نسبت به تناردية پست عمل کند يا با شليک چند تير پليس را خبر کند و جان پدرزن آيندهاش را نجات دهد. تنارديه ژانوالژان را تهديد کرد و گروگان نگه داشت، تا زنش با يکي از همدستانش به نشانياي که ژانوالژان داده بود برود و کوزت را بياورد تا بلکه بعداً بتوانند از ژانوالژان پول گزافي بگيرند. زن تنارديه رفت و برگشت اما گفت که نشاني که ژانوالژان داده بود قلابي است.
دزدان خشمگين شدند و خواستند ژانوالژان را بکشند اما ماريوس از سوراخ ديوار، کاغذي در اتاق آنها انداخت که در آن نوشته بود: «پليسها اينجا هستند!» تنارديه و دزدان فکر کردند کاغذ را اَپونين که بيرون کشيک ميداد، به داخل انداخته است. براي همين بعد از خواندن کاغذ سعي کردند از پنجره با کمک نردباني طنابي فرار کنند. اما ژاور و پليسها سر رسيدند و همه دزدان را دستگير کردند. ژاور بعد از دستگيري دزدها ميخواست با پيرمرد نيکوکار يعني ژانوالژان نيز صحبت کند اما بعد فهميد پيرمرد دستانش را باز کرده و از پنجره فرار کرده است. تنارديه و همدستانش به زندان افتادند اما روز بعد وقتي ژاور دوباره به آن ساختمان برگشت تا با ماريوس صحبت کند فهميد ماريوس از آن خانه اسبابکشي کرده و رفته است. ماريوس دوباره پيش دوست دانشجويش کورفراک رفته بود.
... تنارديه بعد از ورشکستگي در گرداندن مسافرخانهاش در مونفرمي به پاريس آمده بود و با گدايي از اين و آن و از راه همدستي با شبکههاي خلافکاران پاريس زندگي ميکرد. او از آن زمان به بعد صاحب سه پسر ديگر نيز شده بود. پسر اولش گاوروش را در خيابانها رها کرده بود تا خودش بزرگ شود و دو پسر ديگرش را نيز در کوچکي به زني خلافکار که پسرانش مرده بودند اما به دو پسر احتياج داشت تا از مرد ثروتمندي حقالسکوت بگيرد، فروخته بود. گاوروش اينک ولگرد و لات شده بود اما مثل همه کودکان دلي پاک داشت. تنارديه دخترانش به خصوص اََپونين را نيز به کارهاي خلاف وادار ميکرد.
بعد از دستگيري تنارديه، اََپونين که عاشق ماريوس بود و ماريوس قبلاً از او خواسته بود نشاني پيرمرد نيکوکار و دخترش کوزت را پيدا کند، با زحمت زياد ماريوس را پيدا کرد و نشاني کوزت را به او داد. ماريوس نيز پنهاني به باغ جلوي خانة ژانوالژان رفت و کوزت را ديد اما آن دو به ژانوالژان نگفتند عاشق يکديگر شده اند. در همين دوران تنارديه و همدستانش از زندان فرار کردند و قصد داشتند براي دزدي به خانة ويلايي و قديمي ژانوالژان دستبرد بزنند.
آپونين که همان شب در بيرون باغ خانة ژانوالژان کشيک ميکشيد و ميدانست کوزت و ماريوس در باغ هستند نگذاشت دزدان به خانة ژانوالژان وارد شوند. اما بعد به خاطر حسادت نسبت به کوزت، تصميم گرفت کوزت و ماريوس را از هم جدا کند. روز بعد در کاغذي نوشت: «خانهتان را عوض کنيد!» و آن را از پشت سر جلوي ژانوالژان که روي تپهاي نشسته بود، انداخت و فرار کرد.
ژانوالژان که قبلاً هم يک بار در خياباني در نزديکي خانهاش تنارديه را ديده بود، نگران بود. براي همين تصميم گرفت چند روز بعد براي مدتي از فرانسه به انگلستان برود و به کوزت نيز گفت براي اين مسافرت آماده شود. کوزت شب در باغ موضوع مسافرتش را به ماريوس گفت و ماريوس نيز به خاطر عشق به کوزت، غرورش را کنار گذاشت و شتابزده و بعد از چهار سال سراغ پدربزرگش رفت تا از او اجازه بگيرد و رسماً با کوزت ازدواج کند.
پدربزرگش دلش براي ماريوس پر ميکشيد و از آمدن ماريوس دستپاچه و خوشحال شده بود اما چون بلد نبود جز با خشونت ابراز محبت کند با ديدن او گفت «هان، آمدي معذرت بخواهي؟ پس فهميدي اشتباه کردي؟» ماريوس گفت براي چه کاري آمده. آقاي ژيونورمان از او راجع به وضع مالي خانوادة دختر پرسيد و وقتي فهميد دختري که ماريوس قصد دارد با او ازدواج کند از خانوادة معمولي است و چيزي ندارد، ماريوس را مسخره کرد و بعد به او پيشنهاد کرد بدون ازدواج با دختر با او فقط رابطه داشته باشد. ماريوس که احساس ميکرد پيرمرد اين بار دارد به همسر آيندهاش توهين ميکند بار ديگر با نااميدي و با حالت قهر از خانة او بيرون زد.
... در سال 1832 پاريس مدتها بود که ملتهب و آمادة شورش عليه پادشاه لويي فيليپ بود. مرگ ژنرال لامارک و تشييع جنازة او که هم در ميدان نبرد شجاع بود و هم در مجلس وطنپرستي خوشسخن، بهانهاي به کارگران و دانشجويان داد تا تشييع جنازة او را بدل به شورش بزرگ شهري کنند. ارتش نيز با حمله به مردم به اين شورش دامن زد و به زودي مردم در کوچهها و خيابانهاي پاريس با شعار زندهباد جمهوري، دهها سنگر درست کردند تا با ارتش مبارزه کنند. يکي از اين سنگرها نيز سنگري بود که دوستان ماريوس و دانشجويان انجمن آ.ب.س در خيابان «شانوروري» بنا کرده بودند. اتفاقاً گاوروش پسر کوچک تنارديه نيز وقتي در خيابانها دنبال کارگران و دانشجويان راه افتاد به آنها در ساختن اين سنگر کمک کرد و در سنگر ماند.
... ماريوس تا دو ساعت بعد از نيمهشب در خيابانها پرسه زد و بعد به خانة کورفراک رفت. صبح کورفراک و دانشجويان ميخواستند به تشييع جنازة ژنرال لامارک بروند اما او با آنها نرفت. ولي چون پاريس شلوغ بود تپانچههايي را که ژاور به او داده بود، برداشت و شب مثل هميشه به باغ رفت تا کوزت را ببيند اما کوزت و ژانوالژان بيخبر از آنجا رفته بودند! انگار دنيا را سر ماريوس خراب کرده بودند. وقتي در باغ با نااميدي و عصبانيت پرسه ميزد پسرک ناشناسي در تاريکي صدايش زد و گفت دوستانش در سنگر خيابان شانوروري منتظرش هستند و بعد در تاريکي رفت. اين ناشناس همان اَپونين بود اما ماريوس او را نشناخت.
اپونين که لباس پسرهاي کارگر را به تن کرده بود و دائم در آنجا کشيک ميداد از سر حسادت تصميم گرفته بود ماريوس را به سنگر انقلابيها بفرستد تا در آنجا کشته شود.
روز قبل نيز کوزت پيش از اسبابکشي به آپارتمان سوم ژانوالژان، فوري نامهاي به ماريوس نوشته و نشاني خانة جديدشان را به او داده بود ولي چون نميتوانست آن را پست کند همراه با 5 فرانک به اولين نفر ناشناس در آن اطراف داده بود تا نامهاش را به ماريوس برساند. و اين ناشناس همان اَپونين بود.
اما اَپونين نامه را نرسانده بود بلکه به خانة کورفراک رفته و همراه آنها نيز به سنگر دانشجويان رفته بود. و چون مطمئن بود ماريوس دوباره شب به باغ سرميزند به باغ برگشته بود تا ماريوس نااميد را با پيغامي دروغين به سنگر دانشجويان بفرستد، سنگري که همه در آن کشته ميشدند.
اين وضع با حال و روز ماريوس که فکر ميکرد کوزت ديگر به او علاقهاي ندارد، و دنبال خودکشي بود کاملاً متناسب بود. اما اَپونين هم بعد از فرستادن ماريوس به سنگر، خود نيز به طرف سنگر دانشجويان رفته بود تا زودتر از کسي که عاشقش بود بميرد.
... در اين موقع گاوروش کوچولو که در سنگر به انقلابيها کمک ميکرد متوجه حضور بازرس پليس که قبلاً در خيابانها زياد ديده بود در سنگر شد و اين موضوع را يواشکي به «آنژولراس» رئيس دانشجويان انقلابي و فرماندة سنگر گفت. انقلابيها جاسوس پليس را که همان ژاور بود دستگير کردند و به دستور فرمانده سنگر به تيرکي در کافة پشت سنگر بستند تا آخرين نفر انقلابيها او را بکشد. چون نميخواستند گلولههايشان را حرام کنند. سپس گاوروش کوچولو تفنگ قشنگ او را که قبلاً نشان کرده بود با خوشحالي گرفت.
... شانوروري از هر طرف محاصره بود و کسي نميتوانست از آن خارج شود. اما ماريوس با زحمت زياد از پاريس شلوغ عبور کرد و از تنها کوچة باريکي که هنوز باز بود وارد سنگر شد. و اين درست موقعي بود که ارتش به سنگر يورش برده و وارد آن شده بود و يکي از آنها ميخواست گاوروش را بکشد. ماريوس با تپانچه سرباز را کشت.
سپس وقتي چرخيد سربازي او را نشانه گرفت و شليک کرد اما دستي جلوي لوله تفنگ سرباز را گرفت و گلوله به ماريوس نخورد. اين دست، دست اَپونين بود که ميخواست زودتر از ماريوس بميرد. ماريوس که ميديد کممانده سنگر سقوط کند مشعل و بشکة باروتي برداشت و بر سر نيروهاي ارتشي فرياد زد: «برويد وگرنه سنگر را منفجر مي کنم!» ارتشيها که جاخورده بودند، به زودي از ترس فرار کردند و سنگر نجات پيدا کرد.
... ژانوالژان با اثاثية مختصري همراه کوزت و خدمتکارشان به خانة سومي که در خيابان «لومآرمه» براي مواقع خطر اجاره کرده بود نقل مکان کرده بود. اما کوزت از ناراحتي خودش را تقريباً در اتاقش حبس کرده بود و بيرون نميآمد. روز بعد ژانوالژان فهميد در پاريس شورش به راه افتاده است. نگران کوزت بود و داشت در اتاق قدم ميزد که نوشتة عجيبي را در آينه ديد و خشکش زد: «عزيزم پدرم اصرار ميکند فوري برويم. امشب ما در خيابان لومآرمه شماره 7 هستيم.»
و اين همان نامة کوزت به ماريوس بود. کوزت مرکب خشک کني را که با آن نامهاش را خشک کرده و با خود آورده بود، از حواسپرتي جلوي آينه گذاشته بود و نوشتة روي آن در آينه منعکس شده بود. اين نامه همة کاخهايي را که ژانوالژان در ذهنش ساخته بود ويران کرد. کوزت براي او همه چيز بود و ميخواست او فقط متعلق به وي باشد اما اينک ميديد عشق خودخواهانه و پدرانة او به کوزت به پايان رسيده است. فوري ذهنش را کاويد و به همان جواني رسيد که مدتها پيش در پارک لوگزامبورگ آنها را تعقيب کرده بود و کينة ماريوس را به دل گرفت. اگر چه اسم ماريوس را نميدانست.
... ماريوس شب در سنگر ميگشت که در تاريکي کسي صدايش زد. دولا شد و اَپونين را روي زمين ديد که داشت درد ميکشيد و جان ميداد. اَپونين به او گفت که براي نجات جان او دستش را جلوي گلوله گرفته است.
به علاوه براي ماريوس اعتراف کرد که او عاشق ماريوس است و به خاطر حسادت به کوزت و عدم علاقة ماريوس به او، او را به آن سنگر کشانده تا بميرد. اما چون ميخواسته قبل از او بميرد دستش را جلوي گلوله گرفته است. در همين موقع گاوروش در سنگر ترانهاي خواند و اَپونين گفت که گاوروش برادر اوست و بهتر است او را نبيند. سپس نامة کوزت به ماريوس را که ژانوالژان هم در آينه ديده بود به ماريوس داد و چشم از جهان فروبست.
ماريوس نامه را با خوشحالي خواند اما چون ديگر نميتوانست از آنجا نجات پيدا کند وداع نامهاي به کوزت نوشت و گفت که وقتي نامه به دست او برسد وي در سنگر مرده است. و بعد چون هنوز خود را زير دين تنارديه و خانوادهاش ميديد گاوروش را صدا زد تا به بهانة رساندن نامة او به کوزت ،او را به بيرون از سنگر بفرستد و جانش را نجات دهد. سپس خود نيز در دفتر يادداشتش نشاني خانة پدربزرگش را نوشت و در جيبش گذاشت تا پس از مرگش، جسد او را به آنجا ببرند.
... گاوروش نامة ماريوس را به در خانة ژانوالژان برد. در اين موقع ژانوالژان که جلوي ساختمان نشسته و در فکربود به دروغ به گاوروش گفت که او بايد نامه را به کوزت برساند و فهميد نامه از سنگر خيابان شانوروري فرستاده شده است. نامه را گرفت و خواند و از اينکه دشمنش داشت ميمرد اول خوشحال شد اما بعد تغيير عقيده داد. لباس گارد ملياش را به تن کرد و با لباس نظامي در تاريکي شب از خيابانهاي پاريس و حلقة نظاميان گذشت و خود را به سنگر، پيش ماريوس رساند.
... در سنگر همه از ديدن ژانوالژان تعجب و به او شک کردند اما وقتي ماريوس به فرماندة سنگر گفت او را ميشناسد همه از والژان استقبال کردند. با وجود اين ماريوس نميدانست چرا ژانوالژان به سنگر آمده است. کمي بعد گاوروش ناگهان با خوشحالي دوباره به سنگر برگشت و ماريوس از ديدن او عصباني شد.
اما گاوروش گفت ژانوالژان را نميشناسد. ژانوالژان دو بار با کارهايش باعث نجات سنگر در برابر حملة نظاميها شد با وجود آن او از سر نيکانديشي کسي را نميکشت و اين را انقلابيهاي در سنگر هم متوجه شدند.
... گاوروش که ميديد فشنگ انقلابيها رو به اتمام است داوطلبانه زنبيلي برداشت و ميان کشتههاي نظامي روي زمين بين سنگر و نيروهاي ارتش رفت و فشنگ زيادي جمع کرد اما در آخرين لحظه گلوله خورد و در برابر چشم انقلابيها جان باخت. چيزي نمانده بود که ارتش سنگر را فتح کند. ژاور هنوز به تيرکي در کافة پشت سنگر بسته شده بود.
ژانوالژان که او را ديده بود پيش فرماندة سنگر: آنژولراس رفت و از او خواست به خاطر اينکه دو بار سنگر را نجات داده کشتن ژاور جاسوس را به عهدة او بگذارد. آنژولراس موافقت کرد اما ژانوالژان برخلاف تصور ژاور، او را به آن طرف سنگر برد و آزاد کرد و حتي نشاني خانة خود را هم به ژاور داد. ژاور چنان جا خورده بود که موقع رفتن گفت: «شما مرا زجر ميدهيد بهتر بود مرا ميکشتيد.»
... سنگر سقوط کرد و تقريباً همة انقلابيها کشته شدند. ژانوالژان که مراقب ماريوس بود وقتي ديد او زخمي شد و به زمين افتاد، او را به دوش کشيد و دنبال راه نجاتي گشت. ناگهان چشمش به دريچة آهني فاضلاب افتاد و قبل از آمدن نظاميها وارد آن شد و ماريوس خونآلود را از راه فاضلاب از ميدان نبرد دور کرد. اما پليس و نظاميها که ميدانستند احتمال دارد انقلابيها از راه فاضلاب فرار کنند درشاخههاي کيلومترها تونل فاضلاب دنبال آنها ميگشتند.
با وجود اين ژانوالژان از دست يک گروه از آنها جان سالم به در برد. اما چند بار نزديک بود در ظلمات تونلهاي پيچ در پيچ و هزارتو گم شود. يک بار نيز در باتلاقي گير کرد و تا يک قدمي مرگ رفت. اما بالأخره چشمش از دور به نوري سفيد افتاد و وقتي به طرف آن رفت به نردههاي دريچة خروجي تونل در نزديکي رودخانة سن رسيد. اما نردة خروجي تونل قفل بود. ساعت هشت و نيم شب بود و او اينک نه راه برگشت داشت و نه راه پيش. با نااميدي ماريوس را زمين گذاشت و خسته و گرسنه خود را تسليم سرنوشتش کرد.
پليس ضمن اينکه در زير زمين دنبال انقلابيها ميگشت در روي زمين همچنان دنبال تبهکاران بود. به همين دليل هم به ژاور ماموريت داده بودند که مراقب ساحل راست سن باشد. ژاور موقع گشت در آنجا، چشمش به مردي مشکوک با سر و وضعي ژوليده افتاد. کالسکهاي را براي پيشامد احتمالي صدا زد و مرد را که همان تنارديه بود تعقيب کرد. تنارديه که متوجه شده بود تعقيبش ميکنند خود را به دريچة تونل فاضلاب در ساحل رودخانه رساند و وارد آن شد و دريچه را قفل کرد.
ژاور چند دقيقه بعد به دريچه تونل رسيد و چون مطمئن بود که مرد بالأخره بيرون ميآيد پشت دريچه منتظر ماند. درست چند دقيقه بعد ژانوالژان نااميد به آن طرف اين دريچه رسيد. اما وقتي نا اميد و گرسنه ماريوس را روي زمين گذاشته بود ناگهان صدايي گفت: «نصف نصف!» ژانوالژان نگاه کرد و تنارديه را در نور دريچه شناخت. اما او در تاريکي قرار داشت و همه جايش لجني بود و تنارديه او را نشناخت.
تنارديه با حرفهايي که زد معلوم شد فکر کرده ژانوالژان، ماريوس را به خاطر سرقت پولهايش کشته است و حال ميخواهد او را در رود سن بيندازد. براي همين پيشنهاد کرد نصف پولها به او داده شود تا او هم در خروجي تونل را باز کند. ژانوالژان سي فرانکي را که در جيبهايش داشت به تنارديه داد. تنارديه غرغري زد و همة آن را برداشت.
بعد جيبهاي آنها را گشت اما چيزي پيدا نکرد. با وجود اين براي شناسايي قاتل و مقتول در آينده، تکهاي از لباس ماريوس را کند. سپس دريچه را باز کرد تا ژانوالژان و ماريوس را همچون طعمهاي جلوي ژاور بيندازد و در دريچه را پشت سر آنها بست.
ژانوالژان در کنار رودخانه آب برميداشت که ژاور بالاي سرش آمد. ژانوالژان و ژاور فوري همديگر را شناختند اما ژانوالژان از ژاور خواهش کرد که ابتدا کمک کند ماريوس را به خانهاش برسانند سپس او را بازداشت کند. والژان که قبلاً دفترچه يادداشت ماريوس را ديده بود آن را درآورد و نشاني ماريوس را به ژاور داد. آن دو با کالسکه ماريوس را به خانة پدربزرگش رساندند. ژاور به خدمتکار گفت جسد ماريوس را که به سنگر رفته بود آوردهاند.
اما ماريوس نمرده بود و خاله و خدمتکار کسي را دنبال پزشک فرستادند. دير وقت بود اما پدربزرگ ماريوس نيز بيدار شد و از ذوق و نگراني، حاضر نبود حتي يک لحظه از ماريوس عزيزش که روي تخت بود جدا شود. وقتي ژانوالژان و ژاور از خانه بيرون آمدند ژانوالژان براي اينکه با کوزت خداحافظي کند و نشاني ماريوس را به او بدهد دوباره از ژاور خواهش کرد اجازه دهد اول سري به خانهاش بزند بعد ديگر کاملاً در اختيار اوست. در کمال تعجب ژاور اين بار هم پذيرفت. ژانوالژان وارد خانهاش شد اما وقتي ازپنجرة پاگرد طبقة اول پايين را نگاه کرد خشکش زد. ژاور جلوي در خانهاش نبود.
... ژاورکه انقلابي در وجودش رخ داده بود از آنجا به کنار رودخانة سن رفت. ساعتها با خود کلنجار ميرفت اما چون نميتوانست بين وظيفة قانوني وآزاد گذاشتن ژانوالژان که جانش را نجات داده بود يکي را انتخاب کند بالاخره خود را در سن انداخت و خودکشي کرد.
وقتي حال ماريوس بهتر شد ميترسيد دوباره موضوع ازدواجش را با پدربزرگش مطرح کند اما بالأخره دل به دريا زد و موضوع را مطرح کرد. در کمال تعجب ديد نه تنها پدربزرگش با ازدواج او مخالفتي ندارد بلکه به او گفت در اين مدت بارها کوزت و پدرش به او سر زدهاند و او نيز دربارة آنها تحقيقاتي کرده است.
... به زودي مقدمات ازدواج ماريوس و کوزت فراهم شد. ژانوالژان نيز به آنها اطلاع داد که کوزت 584 هزار فرانک پول دارد و خانوادة ماريوس که فکر ميکردند او فقير است تعجب کردند. سپس همة پول را به پدربزرگ ماريوس داد.
... چند روز بعد نيز ژانوالژان به آنها اعلام کرد کوزت دختر او نيست بلکه تنها دختر خانوادة فوشلووان بوده است و پولهاي کوزت نيز از شخصي ناشناس به کوزت ارث رسيده است. به علاوه چون خودش قبلاً شهردار بود مدارک هويت قانوني نيز براي کوزت به نام اوفرازي فوشلووان درست کرد. با اين حال چون کوزت والديني نداشت خودش و آقاي ژيونورمان سرپرست و جانشين سرپرست کوزت شدند. از طرف ديگر در شب عروسي عمداً دستش را به بهانه زخمي شدن باند پيچي کرد تا اسناد ازدواج را به جاي او آقاي ژيونورمان امضا کند.
چند شب بعد نيز به بهانة دستدرد بعد از بازگشت از شهرداري و کليسا، در مراسم عروسي کوزت و ماريوس نماند و به خانه رفت. ماريوس و کوزت به اصرار آقاي ژيونورمان در خانة پدربزرگش ماندند و کتابخانة آقاي ژيونورمان دفتر کار وکالت ماريوس شد. آنها از ژانوالژان نيز خواستند با آنها زندگي کند اما والژان قبول نکرد.
... روز بعد از ازدواج ،ژانوالژان به خانة ماريوس رفت و وقتي با ماريوس تنها شد به او گفت که او يک محکوم فراري است و براي همين اسناد ازدواج آنها را امضا نکرده است. ضمناً همه فکر ميکنند او مرده است با وجود اين براي اينکه در آينده براي آنها مشکلي درست نشود اين مسائل را به او ميگويد و پيش آنها نيز زندگي نميکند. اما از ماريوس که هنوز از تعجب درنيامده بود خواست اين مسائل را با کوزت در ميان نگذارد.
... ماريوس با اينکه کوزت را ميپرستيد اما بعد از اعترافات ژانوالژان، سعي کرد خانوادهاش و کوزت را از ژانوالژان دور نگه دارد. در واقع خود را بين کوزت و ژانوالژان قرارداد تا کوزت ژانوالژان را فراموش کند. به علاوه هنوز نميدانست ششصد هزار فرانک کوزت از کجا آمده است. براي همين نميخواست از اين پول استفاده کند.
ژانوالژان که از بياعتناييها و سرديهاي ماريوس همه چيز را فهميده بود کمکم رفت و آمدش را به خانة کوزت قطع کرد و به خدمتکار کوزت نيز که بارها از طرف کوزت آمد تا بفهمد چرا ژانوالژان به او سر نميزند گفت بگويد که او به مسافرت رفته است. از آن پس نيز به خاطر افسردگي روز به روز بيشتر تحليل ميرفت تا اينکه بالاخره به بستر بيماري افتاد.
... ماريوس سئوالات زيادي در ذهن داشت و تحقيقهاي زيادي کرده بود. او ميخواست بداند چه کسي او را نجات داده است؟ اما از تحقيقاتش چيزي نفهميد.
ضمناً چون خود را هنوز به خاطر پدرش مديون تنارديه ميدانست سعي کرد بفهمد او کجا است تا به خانوادة تنارديه کمک کند. از تحقيقاتش فهميد خانم تنارديه در زندان مرده است و تنارديه و دخترش اَزلما ناپديد شدهاند. بالاتر از همه به طور اتفاقي از طريق يکي از کارمندان بانک لافيت چيزهايي دربارة پول ژانوالژان کشف کرد. بنابراين ديگر وظيفة خود ميدانست که پول را به والژان برگرداند.
... شبي که ژانوالژان به بستر بيماري افتاد، پيرمرد ناشناسي که قيافهاش را خوب عوض کرده بود به ديدن ماريوس آمد تا به قول خودش اطلاعاتي قيمتي دربارة شخصي از نزديکان ماريوس به او بفروشد. پيرمرد همان تنارديه بود اما ادعا مي کرد ديپلمات بازنشسته است و ماريوس را قبلاً در محفلي ديده است. اما او روز عروسي، ژانوالژان را در کالسکهاي ديده بود و پس از تحقيقات زياد دربارة او، آمده بود چيزهايي را دربارهاش افشا کند و پولي بگيرد. به ماريوس گفت پدر همسر او دزد و آدمکشي به نام ژانوالژان و محکومي فراري است. اما با تعجب ديد ماريوس اين چيزها را ميداند.
گفت رازي دربارة ثروت خانم ماريوس ميداند و به بيست هزار فرانک ميفروشد. ماريوس که او را شناخته بود گفت اين راز را هم ميداند. حتي اسم خود او را هم ميداند و با عصبانيت پانصد فرانک به صورت او پرت کرد. تنارديه که اينطور ديد وسايل تغيير قيافهاش را کنار گذاشت تا راحتتر بتواند راز مهمي را که هنوز پيش خود نگه داشته بود بگويد. از طرفي ماريوس که ميخواست او را بيشتر به حرف زدن وادارد گفت: «من ميدانم ژانوالژان دزد و آدمکش است چون ثروت يک کارخانهدار بزرگ به نام آقاي مادلن را دزديده و بازرس ژاور را کشته است.» اما تنارديه به او گفت اشتباه ميکند و ژانوالژان به اين دلايل دزد و آدمکش نيست. سپس با روزنامههايي که آورده بود ثابت کرد مادلن و ژانوالژان يکي هستند.
به علاوه ژاور را والژان نکشته بلکه او خودکشي کرده است. گفت: «ژانوالژان به اين دليل دزد و قاتل است که خودم در تونل فاضلاب شاهد بودم که چطور يک شب جواني ثروتمند و خارجي را که کشته بود تا پولهايش را بدزدد از راه فاضلاب ميبرد تا در سن بيندازد.» بعد تکهاي از لباس مقتول را هم به ماريوس داد. ماريوس رنگش پريد و از کمد ديواري پالتوي خونآلود و کهنهاش را درآورد و کف اتاق انداخت و به تنارديه گفت: «آن جوان من بودم و اين هم همان لباس است.»
بعد مشتي اسکناس به صورت تنارديه پرت کرد و گفت: «شما آمده بوديد به ژانوالژان تهمت بزنيد اما او را بزرگ کرديد. پولها را برداريد و گم شويد. بايد با دخترتان به آمريکا برويد. موقع حرکت هم من بيست هزار فرانک ديگر به شما خواهم داد. فقط به خاطر ديني که به شما دارم. اما اگر نرويد من چيزهايي از شما ميدانم که براي به زندان انداختنتان کافي است.» ... تنارديه رفت.
ماريوس دوان دوان سراغ کوزت که فکر ميکرد ماريوس ديوانه شده رفت و هر دو به سرعت با کالسکه خود را به خانة ژانوالژان و کنار بستر او رساندند. کوزت گريه ميکرد و ميگفت: «پس چرا مسافرتتان اينقدر طولاني شد؟» و ماريوس دائم ميگفت: «مرا عفو کنيد پدر جان. مرا عفو کنيد.»
آنها اصرار داشتند ژانوالژان را با خود ببرند اما ژانوالژان به آنها گفت که ديگر زنده نخواهد ماند.
کوزت گفت: «نه شما زنده ميمانيد. من ميخواهم شما زنده بمانيد. شنيديد؟»
... اما کمي بعد حال ژانوالژان رو به وخامت گذاشت. کوزت و ماريوس گريه ميکردند. به زودي ژانوالژان از آنها خواست جلو بيايند و در حالي که دستانش را به زحمت روي سر آنها گذاشته بود با دنيا وداع گفت.